هنوز هم
دکمه هایت را باز
و پیراهنت را به گوشه ای
پرتاب که می کنی
چیزی از رگهایم می گذرد
شبیه وز وز سیمهای لخت برق
در آسمان شرجی تابستان
.
هنوز هم
انگشت های ناز شستت
وقتی می لغزاند به زیر
بندهای سوتین سیاهت را
زبانم خشک
و هوای خانه
مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله
آغشته می شود به طعم گزنده مغناطیس
.
هنوز هم
چشم در چشم من
دستت که می رود به سمت گوشواره هات
تنوره کشان وحشی می شود خون
تا انتهای هر رگ بن بستم
.
در اعماق این لحظه بی زمان
هنوز هم مثل تبی برق آسا
وقتی سرایت می کنی به من
فقط جرقه ای
از سر انگشتانت کافی است
تا سرا پا شعله ورم کند
مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد.
عباس صفاری
5D + 100 F/2.8 macro + iso 3200
استاد، چقدر دلم برای وبلاگت تنگ شده بود، چقدر دلم برای اینکه با هم بشینیم و مسعود رو اذیت کنیم تنگ شده، چقدر دلم برای اینکه با مهیار بشینم و تو رو اذیت کنم تنگ شده. خلاصه دلم برای کرم ریختن به طور عام تنگ شده.
سلام امیر . خوبی ؟
خیلی برام جالبه . یکهو ساعت یک نصفه شب به سرم زد برم تاپیک خاطرات سفرهای گروهی رو بخونم . رسیده بودم به اون قسمتی که شیخ ما به کامپکتی به شاتی پرتره ای گرفت که جماعتی به وجد امدند .... فکر کنم صفحه ی 117 اینا بود ...
میدونی ، گاهی بعضی چیزها با هیچ چیز و با هیچ چیز دیگه جانشینی نخواهند داشت ... مثلا آدمی مثل تو رو از کجا میشه باز پیدا کرد ؟
منم دلم تنگیدتت ...
داداشم رفت خدمت ...
خیلی قشنگه..هم عکسش..هم متنش....
:)
مانند افتادن سیگار
در فنجان چای
این چنین میسوزد در ما
سودای دود شدن...
aks zibast va matn yekam ...! hala chera siyah mohandes? asheghetam
خیلی زیباست این شعر...
هیچوقت از خواندن و باز خواندنش سیر نمی شوم.